ساقی عطشان


    پایگاه فرهنگی مذهبی ساقی عطشان
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 107
بازدید کل : 5259
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

سلام به همه ی بازدیدکنندگان عزیز این وبلاگ به عشق ارباب حسین ساخته شده است امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ سپری کنید
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

پایگاه مداحی کربلایی محسن احمدی
نماز مائده ی آسمانی
صهیون ستیزی
خبرگزاری رئال مادرید
خیمه
طلوع ستاره
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساقی عطشان و آدرس saghiatshan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» قولش قول بود

قولش قول بود

مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود. ظهر که آمد خانه پرسيدم: «مرخصي نمي گيري بريم ديدن پدر و مادر من و خودت؟»

گفت: «چشم. قول مي دم اين آخرين ماموريتم باشه. بعدش خلاص.»

نهارش را که خورد. رفت سراغ بچه ها، بچه ها خوابيده بودند. دلش نيامد توي خواب بوسيدشان.

با من هم خداحافظي کرد و گفت: «حلالم کن» و رفت.

دو ساعتي مي شد که رفته بود، خبرش آمد. مرد بود. قولش هم قول بود.

منبع : www.ashoora.ir



نويسنده : ابوالفضل و مهدی | تاريخ : سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» سبقت در ثواب

پريدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نيفتي!»

هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالاي سرش آورد و داد زد: «سلام!» و من پکر گفتم: «عيلک سلام!»

زودتر از او رسيدم تو چادر. گفتم: «اين دفعه تا بياد تو من زودتر بهش سلام ميدم!»

هنوز تو فکر بودم که صداش از پشت چادر اومد: «سلام تو چادري؟»

خجالت زده گفتم: «آره!»

من رفتم قرارگاه نجف و شکري پور ماند تو جزيره مجنون.

نمي دانم چه بود که قهر شديم و چند وقتي با هم صحبت نکرديم اما مي دانم که يک برخورد اداري بود آن هم کوچک.

دلم هواشو کرده بود اما لج بازي مي کردم.

شنيدم مجروح شده برگشتم همدان. شب رفتم منزل تا صبح برم ملاقاتش.

نماز صبح را خوانده بودم که زنگ خانه زده شد. با تعجب در را باز کردم. يک باره سرم گيج رفت. شکري پور عصايش را انداخت زمين و زير بغل مرا گرفت. او را در آغوش کشيدم. تا آمدم حرفي بزنم باز هم از من پيشي گرفت و و گفت:

«حلالم کن!»

منبع:www.ashoora.ir



نويسنده : ابوالفضل و مهدی | تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب